برادرم نباش



برادرم نباش (پارت 35)

از زبان پناه

با صدای آلارم ساعت بالا سرم بیدار شدم یه نگاه به ساعت انداختم ساعت 8:10 بود . این کار هرروز من بود که این وقت صبح بیدار شم

و برای کیاشا صبحانه ببرم اما دیگه مثل قبل نیستیم دوتامونم خیلی مهربون تر شدیم چهار روز از اون مهمونی میگذره و توو این

چهار روز نه خبری از دعواست نه خبری از تهدید کردن برای انباری و تنبیه . کیاشا خیلی عوض شده خیییلی.

غزل یهو در و باز کرد دویید تو : وااای پناه داشتم با مامانمینا حرف میزدم کم مونده بود گلی بفهمه گوشی داریم .

گفتم : چیییی گوشی من و برداشتی؟ غزل چیکار میکنی تو اخه .!!!

غزل : خب نتونسم بشینم تا تو بیدار شی مامانم میگفت مامانت خیلی بی قرار تو شده بابای منو توعم فقط منتظرن این یک

هفته بگذره دیگه وای بحال کیاشاست . کاش لوکیشن نمیدادی پناه توکه رابطتت با کیاشا خوب شده ظرف چند روز میتونسیم

از دسش راحت شیم .

گفتم : غزل اون موقع که من لوکیشن دادم مثل کارد و پنیر بودیم میترسیدم بلایی سرمون بلایی بیاره، اصلا خوب کاری میکنن

بذار بیان ببرتمون دیگه بابا من خسته

شدم هی صبح بیدار شو صبحانه ببر ولی از اونورم دلم نمیخواد ازاینجا برم . خخخخ

غزل : خیلی بیشوری پناه نگو که عاشق شدی !!! نگو که شبا برای شب نشینی دعوتت میکنه حرفای عاشقانه میزنین.

گفتم : برو بابا حرف های عاشقانه چیه فقط یه شب رفتم پیشش اونم فقط از کارو زندگیش حرف زد همین دیدی که سریع

برگشتم .

پاشدم و رفتم سمت گفتم : گوشیمو برگردون تا دسته گل به آب ندادی  . گوشیو ازش گرفتم و گذاشتم تو جیب پیرهنم مانتو

روش پوشیدم و رفتم پایین سینی رو از همتا گرفتم باز برگشتم بالا . در اتاقشو زدم .

کیاشا : بفرمایید .

رفتم توو سینی رو گذاشتم رو میز گفتم : سلام صبح بخیر بفرمایید صبحانه آوردم.

کیاشا : سلام صبح شماعم بخیر . بیا بشین باهم صبحونه بخوریم.

گفتم: جانم ؟ باهم ؟ منو تو؟

کیاشا : آره چیمیشه بیا بشین .

 من مطمئنم توو اون مهمونی یه اتفاقی افتاد که یهو این همه مهربون شد رفتم نشستم رو صندلی و سرم و انداختم پایین

کیاشا یجور با اشتها صبحانه میخورد که اگه یه آدم سیر هم پیشش باشه حوس میکنه باز چیزی بخوره . یه لقمه کوچیک گرفتم

و گذاشتم دهنم گفتم : کی میذاری ما بریم .

کیاشا : میرین .  گفتم : کی؟  کیاشا: دوست داری بری؟    گفتم : هم آره هم نه .  کیاشا : اونوقت چرا هم آره هم نه!

گفتم : من اولین بار که اومدم تعریفتو بد شنیدم همه ازت یه غول ساخته بودن که بعضی وقتا واقعا ازت میترسیدم ولی توو این

چهار روز اونقدر مهربون شدی که دلم نمیاد به این زودیا برم فکر میکنم اگه برم دلم برای این روزاتنگ میشه دلم برای لج کردن

باشما تنگ میشه دلم برای همتا خاله گلی حتی به این خونه دلم تنگ میشه .

کیاشا: اون آدمایی که از من بت ساختن این روی منو ندیدن من انتخاب کردم که اونا از من غول بسازن منو یه آدم سنگ دل

بشناسن .

گفتم : خب دلیل این مهربونیت با من چیه ؟ چرا یهو اینقدر عوض شدی ؟ بعد مهمونی چیشد که بامن مهربون شدی ؟

کیاشا : تو از زندگی من خبر نداری پناه .

گفتم : میشه بهم بگی !!!

کیاشا : صبحونتو بخور میگم حالا .

بعد از خوردن صبحونه میخواست با من حرف بزنه که بهش از کارخونه زنگ زدن گفت که شب برمیگرده باهم حرف میزنیم .

بعد از اینکه رفت از همتا یه دستمال خواستم تا یکم اتاق کیاشا رو گردگیری کنم غزل و صدا زدم اومد کنارم گفتم : غزل میشه

رو تختی و مرتب کنی منم میزشو مرتب میکنم .

غزل : پناه بنظرت کیاشا خانواده داره ؟

گفتم : منظورتو نمیفهمم .

غزل : میگم یعنی پدر و مادر داره آخه هیچوقت کسی نمیاد بهش سربزنه جز فرهان که اونم برا گرفتن کارخونه میاد .

گفتم : نمیدونم .

غزل : پناه کیاشا رو دوست داری؟؟؟   گفتم : اصلااااا دلیل نمیشه چون مهربون شدم عاشقشم بشم ازاین خبرا نیست .

مشغول مرتب کردن اتاق بودیم غزل موکت و کشید کنار موزاییک و برداشت صدام زد : پناه بیا نگا کن یه دفتر اینجاست !

غزل دفتر و برداشت صفحه اولشو خوند : مامان چرا ولم کردی من که دوستت داشتم چرا گذاشتی منو ببرن بابا دیگه هیچوقت

دوستت ندارم هیچوقت من تازه .

صدای در اومد دوییدم درو نگه داشتم آروم گفتم : غزل جمع کن بدو .

صدای آقا صادق اومد : دخترم در و باز کن .

گفتم : چیزه عمو در گیر کرده باز نمیشه الان میاییم .

روبه غزل با استرس گفتم : جمع کن غزل بدوووو .

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها